شیر و خر دانا

,"مردي خري داشت. پس از چند سال خر پير شد و صاحبش او را بيرون كرد. خر رفت تا به جنگل سرسبزي رسيد. او خيلي تشنه و گرسنه بود، آب خورد و علف‌هاي خوبي براي خوردن پيدا كرد و با خوشحالي عرعر بلندي كرد. در آن نزديكي شيري زندگي مي‌كرد كه تا به حال خر نديده بود و صداي آن را نشنيده بود، خيلي ترسيد. براي همين آهسته‌آهسته به طرف صدا رفت و خر را ديد. خر كه از آمدن شير خبر نداشت هرچند لحظه يك‌بار عرعر مي‌كرد. در همين موقع لاك‌پشت بزرگي را ديد كه آرام‌آرام به سمت او پيش مي‌آيد خر از جا پريد و لگد محكمي به لاك‌پشت زد. لاك‌پشت به هوا پرت شد و جلوي شير به زمين افتاد. ترس شير بيشتر شد در همين لحظه خر هم شير را ديد اما..‌. .